آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

مریض شدن آروینم

آروینم از وقتی به دنیا اومدی بدترین خاطره ام بستری شدنت در بیمارستان بود. 11 دی یعنی درست وقتی که 9 ماهه شدی مجبور شدیم تو رو در بیمارستان بستری کنیم. روز قبلش تعطیل بود و تو دائماً حالت بهم می خورد. من و بابایی خیلی نگرانت بودیم. تو رو بردیم و به پزشک اطفال در بیمارستان حکیم نشون دادیم. بهت آمپول زدن ، تا عصر خوب بودی ولی باز دوباره شروع شد. فرداش که بردمت پیش دکتر خودت، گفت همین الان باید بستری بشی. خدا می دونه اون لحظه چه قدر برام سخت بود. نزدیک یک هفته بستری بودی دکتر می گفت بیماریت ویروسیه و تا زمانی که کاملا خوب نشی مرخصت نمی کنه و چه قدر خوب شد که زود بستری شدی چون اگه غیر این بود حالت بدتر می شد. چون دائماً معدت کار می کرد هیچ چیزی ...
25 دی 1392

از دست رفتن عکسای گل پسر

پسر گلم مدت زیادیه که نتونستم برات بنویسم. روزایی که گذشت اتفاقای خوبی برامون نیفتاد. از دزدیده شدن لپ تاب تا مریضی تو، خیلی سخت گذشت. چند وقت قبل که لپ تاب خونه مامان جون بود یه آدم از خدا بی خبر اونو دزدید. با دزدیده شدن لب تاب همه خاطراتمون از دست رفت و فقط توی قلب و ذهنمون به یادگار موند. همه ی عکسا از زمانی که تو توی دلم بودی تا زمانی که به دنیا اومدی، تموم عکسایی که در این مدت ازت گزفته بودم، عکسای مسافرت کیش، شمال و همدان و آبشار بار و خرو و .... همه و همه از دست رفت. نمی دونم چرا برای بکاپ گرفتن از خاطراتمون کاری نکردم. فقط خدا رو شکر چند تا از عکسات رو که می خواستم توی وبلاگت بذارم، از دست نرفته. از مسافرت همدان هم فقط همین یه عکس ...
15 دی 1392

عکس های 8 ماهگی آروین گلم

پسر گلم مدتی بود که می خواستم عکس های 8 ماهگیت رو بذارم ولی فرصت نمی کردم. بالاخره امروز این امکان فراهم شد. آروینم تو در 8 ماهگی تونستی بشینی، همین طور یاد گرفتی دست بزنی و وقتی دستم رو به طرفت می گیرم دستت رو بهم بدی. این عکست رو خیلی دوست دارم. همین طور این عکست رو آروینم در 8 ماهگی مثل قبل می تونستی خودت رو روی دستات نگه داری و عقب عقب بری. قربونت برم اون روز بهت می خندیدم می گفتم پسرم تا یکسالگی فقط دنده عقب می ره. در این عکس ها هم مشغول دست زدنی... در این جا هم از بس دست زدی دیدی کسی نیست برقصه خسته شدی ، حتماً با خودت فکر می کردی دست زدن خالی که فایده ند...
11 دی 1392

اولین یلدای آروینم

پسرم .... به آخر پاییز رسیدیم و تو سه فصل را پشت سر گذاشتی.... و پایت را به فصل چهارم و آخرین فصل سال می گذاری.... از همین امشب سفیدی برف را روحت، شیرینی هندوانه را   برای عشقت، سرخی انار را برای قلبت و بلندای یلدا را برای   زندگی قشنگت آرزومندم.   ...
1 دی 1392
1